اخ که نگم …بالاخره شد

ساخت وبلاگ

همه چیز برام این روزا مرور میشه..نمایشگاه و اولین دیدار تاااا به امروز و روزهای عقد و عروسی و اشنایی خانواده ها..قدیم ترها نوشتن برام آسون بود،هرکلمه ای بهم میدادن می تونستم صفحه به صفحه بنویسم اما الان نوشتن برام سخت شده و تنها دلیلش اینه که گریه هام بند نمیاد....

یه زمانی یادمه اینجا نوشته بودم تا مامانت زنگ نزنه من دیگه اینجا نخواهم نوشت ..مامان زنگ نزد و من اینجا نوشتم تاااا رسیدم به جایی که دیگه نمی تونستم بنویسم چون انگار که نوشتن از یادم رفته بود...

خلاصه که ....

مثل همیشه که بحث مون میشد بحث مون شد و این شد یه جرقه...حس کردم دیگه کم آوردم و هیچ راهی ندارم....تکست دادم به محمد«الان به مادرت زنگ میزنم» میدونم که باورش نمیشد، خودمم باورم نمیشد...اما به خودم اومدم و دیدم تلفن داره زنگ میخوره...بوق اول (پشیمون شدم)..بوق دوم(عجب غلطی کردم)..بوق سوم(کاش جواب نده) اما جواب داد... یه صدای مهربون...صدایی که متعلق به زن و مادری بود که کلاف زندگی من دستش بود و گره کور زده بود بهش و نمیذاشت جلو بره

باهاش حرف زدم...خودمو معرفی کردم..گفتم بهت پناه آوردم...من دیگه راهی ندارم واسه یکی شدن با محمد...گفتم چرا نمیای جلو...گفتم چی این وسطه که نمیذاری وصلت سر بگیره...من گفتم و ایشون گفتن و جفتمون بغض کردیم ولی من زار زدم....بهم یه جمله گفت«برو»

وقتی تلفن رو قطع کردم نفهممیدم اتوبان همت رو چه جوری میرفتم!زنگ زدم مامانم ..کفتم یه چیزی رو سینم سنگینی میکنه! شروع کرد به جنگیدن باهام ..گفتم غلط کردم که زنگ زدم خداحافظ...

توو مسیر جیغ زدم..زار زدم... هق هق زدم...و با محمد بحثم شد...و اون شب همه چیز تموم شد بین ما...

صبح از شدت سر درد نمی تونستم پاشم ...۶:۳۰ رفتم سمت شرکت و داشتم فکر میکردم چه جوری باید تا ابد بدون محمد بمونم!میشه مگه!نه سال!داریم مگه!شهر تهران به این گندگی بدون تو!توو دلم گفتم خاک بر سرت کاش زنگ نمیزدی ...گفتم به محمد پیام بده بگو غلط کردم ..هزارتا فکر اومد توو سرم که یهو پیام داد.....

به اسمش پنج دقیقه نگاه میکردم ،باورم نمیشد!

پیامش رو نخوندم فقط اخرش رو خوندم که ببینم نوشته «خداحافظ» یا نه و چهقد منفور بود این کلمه خداحافظ در حالیکه هیچ کدوممون چشم نداشتیم حتی به خدا همو بسپاریم...ته دلم گفتم اخیش ..برکشت...بازم میریم باهم قهوه خوری..تهران گردی...میریم ستاری و شبیه خونمون زندگی میکینم...

تا اینکه محمد گفت امروز همه چیز رو جمع میکنم و همه چیز جمع شد...

ارررره ،۹ سال زندگی توو یه شب و توو یه تاریخ جمع شد و زنگی که حسرت به دلش بودیم بالاخره زده شد

اره صدای اون زنگ در اومد و قرار گذاشته شد.....

من و محمد پای عشق مون واستادیم

پای تمام سختیا... ثابت کردیم که همو میخوایم و ثابت کردیم که باید برای عشق جنگید...

یادمه روزای اولی که با محمد اشنا شده بودم یه بار با گریه باهاش حرف میزدم بهم گفت غزل این راه خیلیییی سخته ... راه بهم رسیدن مون خیلی سخته...

حالا که رسیدیم به اخراش اعتراف میکنم که آره این راه خیلی سخت بود...خیلیییی کم اوردم و خیلی جاها محمد دستمو گرفت..
اما جنگیدیم...

محمدم... رفیقم من بازم پا به پات میام

همین مسیر نه ساله رو همراه با تمام سختیاش❤️

ما به عشق هم تا ابد « بله» کفتیم

انگشتر الماس و كفشاي رنگي رنگيواس...
ما را در سایت انگشتر الماس و كفشاي رنگي رنگيواس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thisage بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 1:21