مادرش…

ساخت وبلاگ


 

قبل از اینکه برم سفر‌فکر‌میکردم‌ زندگیم به دو قسمت تقسیم میشه و وقتی که برگردم همه چیز قراره خیلی قشنگ پیش بره ..از وقتی برگشتم با همه ی وجود تنهایی رو حس کردم و پذیرفتم..

مدتهاس دستم به نوشتن نمیره ،مغزم یه خط صاف رو میگیره و میره ..چه توو رانندگی ،چه توو کار،چه هرچیز دیگه ایی...

امروز از اون روزای خلوت بود که صبح مثل همیشه فکر‌میکردم که خب امروز چی گوش کنم! اپیزود اخر دیالوگ باکس که خاطرات ادم ها با موسیقی بود رو پلی کردم که هم پادکست باشه هم موزیک و از همون لحظه ی شروع من گریه کردم تااااا رسیدم به لمیز و دیدم پشت پنجره اش واستادم دارم به ماشین نگاه میکنم و منتظرم که قهوه ام رو بهم بدن.. تمام خاطرات روزای سال ۹۸ برام زنده شد..صبح بیدار شدم.دوش گرفتم..یه ارایش ملایم کردم ،یه مانتوی سرسنگین پوشیدم و همزمان هم مامان اینا حاضر میشدن که برن خونه مادر جون..یادمه همه اونجا دعوت بودن ناهار...محمد بهم تکست داد که ۲۰دقیقه بیشتر نمون و سریع برو..عطر دیور رو روی خودم خالی کردم و با خوندن پیامش بهم حسابی بر خورد...سوار اسنپ شدم و رفتم....رفتم...رفتم ..رفتم رسیدم به کافه ویونا توو ارگ..یه میز کوچیک ...و‌ مادری رو دیدم که سالیان سال ازش فقط بدی شنیده بودم..تمام مدت لبخند زد ،خیلی عادی برخورد کرد و اونقدر این لبخندا عمیق بود که هرگز توو خیالم این روزا رو نمیدیدم..سر ۲۰دقیقه بلند شدم ..نه بیشتر نه کمتر ...برگشت با محمد حرف زدم گفتم تهش اینه که یکی دوماه دیگه میاین و تموم میشه و امروز شد ۴سال..۴ ساله که زندگی من روی انگشت این ادم چرخید و چرخید و چرخید ..شبایی که من با اشک خوابیدم اون مادر بی دغدغه خوابید..روزایی که من هق هق میزدم واسه آینده ی نامعلوم زندگیم ،فارغ و بی خیال از هر آینده ایی زندگیش رو کرده..روزایی که با دیدن هر نفر که ازدواج میکردن من توو تمام وجودم خورد میشدم که چرا من نه!منم آرزو دارم..منم دخترم..منم رویا دارم.. اون مادر فارغ از دنیای دخترونه ی من به فکر خوردن قرصاش بود که دوره ی پیریش هم با ارامش و بی درد بگذره..اما هیچ کس بهش نگفت توو تک تک روزایی که تنها غم زندگیت درد زانو و کمر و .. یه دختر تک‌تک لحظاتش درد و سختیه،یه دختر اعتماد به نفس و ارامشش درد داره..یه دختر مادری داره که ثانیه به ثانیه اش واسه احساس و روح دخترش درد میکنه!هیچ‌کس بهش هیچی نگفت..حتی تک تک کتابایی که می‌خوند تا نمی دونم کی و کجا ازش استفاده کنه...آره امروز تلخ ترین روز زندگی منه..تمام مسیر بغض میکردم گریه میکردم و تنهاییم رو بیشتر بغل میکردم..بیشتر دل تنگ خودم میشدم..بیشتر توو خودم فرو می رفتم ..این مادر یه جوری باورا و اعتقادات منو شکسته که حس میکنم خدا باهام قهره..این مادر کاری کرد که من هیچ وقت خدای خودمو نبخشم...بهش با تک تک و جز به جز وجودم تبریک میگم افرین به جسارتش..آفرین به وجدان نداشته و خوابیدش ..آفرین به غرورش..آفرین به قلب خاموشش..آفرین بهش که تونست یه دختر رو بدون هیچ جنگی به خاک و خون بکشه..شهامت میخواد این چنین وارد جنگی بشی..شهامت میخواد این همه سال برای من سال «درد» بسازه و من این مرگ رو لحظه زندگی کردم و امید داشتم...

آره امروز سالگرد تلخ ترین روز زندگی منه..واسه همینه اشکام بند نمیاد..واسه همینه پشت میز کار خیره به مانیتور فقط دارم اون سال و روز رو مرور میکنم..

کی میفهمه من از چی حرف میزنم؟

من از زمین خوردنی حرف میزنم که یه سری چیزا دیگه درست نمیشه...

بردی مامانش..تو بردی..مبارکت باشه..خوشا به بخت بلندت..اما اگه خدا ،خداس من هیچ وقت حلالت نمیکنم..هیچ وقت...

تسلیت به خودم و قلب صبورم.. 

انگشتر الماس و كفشاي رنگي رنگيواس...
ما را در سایت انگشتر الماس و كفشاي رنگي رنگيواس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thisage بازدید : 90 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:53